درختانِ خیابان

اینکه بگویم کتاب جنایات و مکافات و بیگانه را تازه خوانده ام و بادبادک باز را هم در دست خواندن دارم، دست مثل این است که بگویم، دو دختر دارم و پسرم هم در راه است. نمی توانم بگویم فردی که الان هستم، از کجا سر و کله اش پیدا شده، هرچه هست، تمام احساسات خوب این فرد تازه که وقت گذراندن با او به من حس خوبی می دهد، مال پاجوشهای کوچک عزت نفسی است که کنار شاخه لرزان وجودم پیدایشان شده. تعریف ساده عزت نفس به نظر من، کنار آمدن با خود است و البته خجالت نکشیدن از چیزهایی که ما نقشی در به وجود آمدنشان نداشتیم.

حالا دیگر ترسی از کسی ندارم.

بعضی ها، درست مثل گربه ای که بو می کشد و سراغ استخوانهای مرغ پخته شده شب پیش می رود، وجود ترس را در آدم بو می کشند و بعد از سر بدجنسی یا شاید خامی با کمک همان ترس ها، حس تزلزل بدی به آدم می دهند. اما وقتی آن ترس در تو از بین رفته باشد، یا لااقل کم شده باشد، دیگر این بعضی ها هم اساسا سراغت نمی آیند و تازه خوب که فکر می کنی می بینی، وقتی می ترسی، این خودت هستی که  زیادی حرفهای دیگران را جدی می گیری ....دیگران مثل درخت، یا خیابان، فقط هستند، همین.

به خاطر ننوشتن های طولانی، بستن ته نوشته ام برایم سخت است، اصلا اجازه دهید پیش از رفتن، از کشف جدیدم هم بگویم که اگر روراست باشم، کشف خودم نیست، میشه گفت، کشفِ یک دوسته خوبه، که من از سر ذوقم، از یک هفته پیش که به آن رسیده ام، درست مثل تیله های رنگارنگ شیشه ای از خودم دورش نمی کنم: آن کشف، عبارت است از این جمله: هرکس انتخاب می کند، روایتی از یک موضوع داشته باشد و بعد نوع روایت او، مسیر گامهای او را تعیین خواهد کرد.

مثلا برخی روایت ها، آنقدر تلخ و مایوس کننده هستند که آدم را انگار به یک تونل تاریک، می اندازند. برخی روایت ها، انگار چرخ هایت را روغن کاری می کنند. روایت برخی ها از تلخی های گذشته شان یا کلا واقعیت فعلی زندگی شان، گاهی آنقدر اغراق آمیز است که پاک آنها را از کار می اندازد یا اینکه انگار با چراغ خاموش در شب رانندگی  می کنند..نامطمئن و ناراضی...

من دیدم، حتما در موضوعاتی باید روایت جدید داشته باشم. من گاهی برخی موضوعات آزاردهنده در گذشته ام را خیلی بزرگ تر از خودم، ساخته ام، یا مثلا کارهای مربوط به روزمره را...چقدر فرق دارد آدم وقتی ظرف می شوید، آن را فرصتی برای گوش دادن به موسیقی تفسیر کند، یا اینکه آن را کار بی خودی بداند که هر روز مجبور به انجامش است.

البته ساختن روایات جدید، واقعا مراقبه و خواست قوی می خواهد، ولی این روایت از اینکه به من «شیرینی حق انتخابی» که دارم را یادآوری می کند، کلی احساس خوشبختی می کنم، درست مثل سانتیاگو در کتاب کیمیاگر که با وجود به باد رفتن سکه هایش و سرخوردگی از اعتمادش، آن غروب تلخ تصمیم گرفت به ذهنش این روایت را از اتفاقی که بر او رفته بدهد: قهرمانی در جستجوی رویا و گنج خود، قهرمانی در مسیر افسانه شخصی اش و نه یک انسانی فریب خورده....

 بر چسب ها: تیله، کتاب، قهرمان، مراقبه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: